{scenario}
¼وقتی زنش میمیره و از دختر کوچولوش متنفر میشه و همش کتکش میزنه:
دستی به یقه ی پیرهن مردونه ی سیاه براقش کشید و مرتبش کرد.
به ساعت مچیش نگاه کرد: 18:28
رو نشون میداد..۲ دقیقه ی دیگه جشن تولد ۳۵ سالگیش شروع میشد و دوستاش و خانواده هاشون میرسیدن..از پشت در دخترش رو صدا زد.
_ ا/ت؟..آماده شدی؟
در اتاق باز شد و دختر کوچولوش اومد بیرون.
یه تیشرت براق بنفش با دامنش که پاها ی سفید و ظریفش رو نشون میداد...موهای شکلاتیش رو گوجه ای بسته بود.
چقدر شبیه مادرش شده بود! مادری که وقتی ۳ سالش بود از دست داد...! از اون موقع دیگه پدرش باهاش خوب نبود...ازش تنفر داشت و حتی گاهی کتکش میزد!
ولی بازم اون باباش بود..باباش رو خیلی دوست داشت..ولی باباش اونو..اه ولش کن!
اره...بریم بابایی!
با دست های کوچولوش دست مردونه ی باباش که پر از رگ های برجسته بود رو گرفت و دنبال خودش کشید. عمو های مهربونش با خانواده هاشون یکی یکی وارد میشدن با مهربونی به باباش تبریک میگفتن خودش رو کلی بوس و بغل میکردن...حداقل عموهاش باهاش مهربون بودن...آخرین نفری که اومد تهیونگ بود...دوست صمیمی باباش. تهیونگ بغلش کرد و محکم لپش رو بوسید.
ایییی...عمووووو!
تهیونگ خنده ی بلندی کرد.
×ببخشید...ببخشید!
باهم دیگه به سمت سالن اصلی رفتن.
...
(ساعت: 22:12 دقیقه ی شب)
مهمونی دیگه تموم شده بود همه بجز جونگکوک و تهیونگ و نامجون رفته بودن. اون سه تا هم خانواده هاشون رو فرستاده بودن خونه و خودشون مونده بودن تا با جیمین بیشتر حرف بزنن..فرصت خوبی بود تا کادوی ویژه اش رو بزاره تو اتاق باباش. بی سر و صدا وارد اتاق باباش شد..میخواست کادو رو روی میزش بزاره ولی وقتی خواست دستش رو بکشه عقب به قاب عکس مادرش گیر کرد و قاب عکس محکم و با صدای بدی رو زمین پرت شد و پودر شد! به دقیقه نکشید که در اتاق با شتاب باز شد و بابا و پشت سرش عمو هاش وارد شدن..جیمین با دیدن اون صحنه رگ گردنش زد بیرون و صورتش سرخ شد.
و شروع کرد به عربده کشیدن سر اون دختر کوچولو!
دستی به یقه ی پیرهن مردونه ی سیاه براقش کشید و مرتبش کرد.
به ساعت مچیش نگاه کرد: 18:28
رو نشون میداد..۲ دقیقه ی دیگه جشن تولد ۳۵ سالگیش شروع میشد و دوستاش و خانواده هاشون میرسیدن..از پشت در دخترش رو صدا زد.
_ ا/ت؟..آماده شدی؟
در اتاق باز شد و دختر کوچولوش اومد بیرون.
یه تیشرت براق بنفش با دامنش که پاها ی سفید و ظریفش رو نشون میداد...موهای شکلاتیش رو گوجه ای بسته بود.
چقدر شبیه مادرش شده بود! مادری که وقتی ۳ سالش بود از دست داد...! از اون موقع دیگه پدرش باهاش خوب نبود...ازش تنفر داشت و حتی گاهی کتکش میزد!
ولی بازم اون باباش بود..باباش رو خیلی دوست داشت..ولی باباش اونو..اه ولش کن!
اره...بریم بابایی!
با دست های کوچولوش دست مردونه ی باباش که پر از رگ های برجسته بود رو گرفت و دنبال خودش کشید. عمو های مهربونش با خانواده هاشون یکی یکی وارد میشدن با مهربونی به باباش تبریک میگفتن خودش رو کلی بوس و بغل میکردن...حداقل عموهاش باهاش مهربون بودن...آخرین نفری که اومد تهیونگ بود...دوست صمیمی باباش. تهیونگ بغلش کرد و محکم لپش رو بوسید.
ایییی...عمووووو!
تهیونگ خنده ی بلندی کرد.
×ببخشید...ببخشید!
باهم دیگه به سمت سالن اصلی رفتن.
...
(ساعت: 22:12 دقیقه ی شب)
مهمونی دیگه تموم شده بود همه بجز جونگکوک و تهیونگ و نامجون رفته بودن. اون سه تا هم خانواده هاشون رو فرستاده بودن خونه و خودشون مونده بودن تا با جیمین بیشتر حرف بزنن..فرصت خوبی بود تا کادوی ویژه اش رو بزاره تو اتاق باباش. بی سر و صدا وارد اتاق باباش شد..میخواست کادو رو روی میزش بزاره ولی وقتی خواست دستش رو بکشه عقب به قاب عکس مادرش گیر کرد و قاب عکس محکم و با صدای بدی رو زمین پرت شد و پودر شد! به دقیقه نکشید که در اتاق با شتاب باز شد و بابا و پشت سرش عمو هاش وارد شدن..جیمین با دیدن اون صحنه رگ گردنش زد بیرون و صورتش سرخ شد.
و شروع کرد به عربده کشیدن سر اون دختر کوچولو!
۸.۷k
۱۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.